به امیدِ نور✨️

برای خودم که بعد ها بر می گردم...

چیشد ؟!

هیچی نشسته بودیم داشتیم درس می خوندیم ،می خندیدیم ، نسکافه رو ریختیم تو لیوان و فک کردیم چقد با کلاسیم که یهو صدا اومد ، انفجار ؟! نه بابا شوخیه من می خندم ، مهدیه می خنده و میگیم چیزی نیست . . که یهو صدای داد بچه ها بلند میشه بچه ها برید بچه ها از اینجا برید امن نیست زدن ، زدنمون .

نمی دونیم چیشد فقط می دونم چادر انداختیم با تنها دارایی یعنی گوشی راهی مترو شدیم شاید عجیب باشه ولی تو راه دیدیم پهپاد ها رو صداشون جیغ بچه ها و ... .

فرار کردیم ؟! نمی دونم .

بغض می کنم لحظه آخر به حرم نگاه می کنم و می گم نکنه آخرین باشه آقا جون نکنه تلخ شه کاممون و برای آخرین بار هوای مشهدو نفس می کشم و سوار قطار میشم .

دلم کجاست ، تهرانه ، قلبم تهرانه هر بار زنگ میزنم محمد حسین جواب میده می دونم هنوز خوشبختم هنوزز میشه امید داشت ..

یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 22:34
زهرا

جنگ ؟!

زهرا

نوشته بود :

من از مردن نمی ترسم ، من از از دست دادن می ترسم ..

و خب منم همینطور .

شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 1:32
زهرا

جنگ ؟!

زهرا

دیشب جشن فارغ التحصیلی مون بود و سوگند خوردیم که معلمان کوشا و دلسوزی باشیم و بعدش ام با حال زار و داغون اومدم خوابگاه و با اون حرف زدم و ساعت ۲ خوابیدم و صبح با دلشوره بیدار شدم و فهمیدم جنگ شده ، تو اون ۱۵ دقیقه ای که خبر از سلامتی آبجی بزرگه نداشتم دق کردم و بعد ش فقط برای دل خانواده های عزادار دعا کردم ، و بعدش آرزو کردم برگردم به لحظات قبل از خواب دیشب به همون حال داغون و حرفایی که زدیم همون اتفاقات ناخوشایندی که باب دلم نبود ولی با آرامش و خیال راحت خوابیدم ولی دیگه نمیشه انگار اینو تجربه کرد میگن اداره داره میگن نمیخواد تموم شه و ما هم واقعا نمی دونیم چی میشه و فقط به خدا امید داریم همین .

جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 17:32
زهرا

امروز.

زهرا

بهم گفت صدات خیلی خوبه گویندگی هم می کنی ؟!

و من ذوق 🥹

چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 21:16
زهرا

امشب.

زهرا

چشام از گریه میسوزه ولی جواب پیامشو میدم در بی حس ترین حالت ممکن و به عصر فک میکنم به لحظه ای که یاد یه نفر چقد باعث شد نابود شم و حسرت دوباره باهاش حرف زدن اعصابمو بهم ریخت .

من اصن نمی دونم قراره چی بشه و واقعا دارم اذیت میشم .

کاش خدا یه کاری کنه یه حرکتی بزنه که بفهمم کجای ماجرام .

سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 21:45

خوابای چرت و پرت می بینم و بیدار میشم .

مامان از پیاده روی برگشته و میگه که دوستش برای پسرش خواستگاری کرده تا اینجاش خوبه ولی بعد جالب تر میشه که متوجه بشم چهههه پسری؟!

پسری که اگه اعتقاداتش زمین باشه ، من آسمونم.

اگه تیپ و استایلش زمین باشه ، من آسمونم .

حرف زدن ،قیافه ، اه ، اه ،اه ازش بدم میاد . دماغ عملی چندش ،

من نمیگم برتری دارم نسبت به فقط میگم کاش به زبون هم نمیاوردین آقای ایکس چون جالب نیس😬👀

جمعه ۱۶ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 9:9

سلام

میخواستم بگم من تا ۱۱ حرمم اگه حرفی ،سخنی ، درد دلی ، حاجتی دارین بگین اگه لایق باشم به گوش آقا می رسونم :))

دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 21:8
زهرا

امشب‌.

زهرا

با فاطمه حرف زدم و حالم بهتر شد ، گفت گریه کن خیلی گریه کن ولی بعدش تمومش کن .

بهش میگم ناراحتیم اینه که اون ظرفیتش یه لیوان بوده ولی من اندازه یه کاسه توش آب ریختم برا همین حالم بده و گرنه ک واقعا مهم نیست

اون بی لیاقته ب من چ .

بعدشم سارا بغلم کرد و من گریه کردم ،همین .

میگه اون خانومه تو حرم از سمت امام رضا بوده و حالم خوب میشه شکر.

دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 0:52
زهرا

امروز .

زهرا

امروز بعد بانک رفتم حرم تا برای شاید آخرین بار گریه ها مو رو شونه امام رضا خالی کنم ..

ورودی حرم یه کوچولو میرسه و پرده رو میده کنار و بلند میگه سلام امام رضاا ما دوباره اومدیم ما :))

بعد ام که یه گوشه نشستم و دارم حرف میزنم با امام رضا که یه خانمِ عربی اشکامو می بینه و یه شکلات میده بهم و باعث میشه یه ثانیه لبخند بزنم .

و تو همیم احوالات که تو خودمم یهو خانمی رو می بینم که بی سراسیمه میدوعه و صدا میزنه مهدیاا بغض میکنه می ترسه و منم باهاش به گریه می افتم ، مهدیا کجایی مامانت حالش بده .

لحظه آخرم به امام رضا میگم

یادم می مونه فقط دلمو آروم کردین و دست رو سرم نکشیدین که بشه

که یه بارم که شده بشه اونی که من می خوام ..

می دونم زشته لحن ام ولی حال بد لحن سرش نمیشه ک ..

خداحافظی میکنم و بر میگردم .

یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 13:18
زهرا

امروز.

زهرا

خبر جدید ؟!

ناراحتم ، ناراحتم ، ناراحتم .

____________

حرم های آخرو میرم و ناراحتم .

چهارشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 0:7
زهرا

امروز.

زهرا

خبر جدید ؟

دیگه منتظرت نیستم .

_____

امروز مراقبت داشتم ، امتحان هندسه داشتن و جامعه ..

داشتم به این فک میکردم که چقد تلخه خرداد مدرسه ..

یه حالت غریبیه ،همه میرن و مدرسه خالی میشه ..

___

بخوابیم و بعدش شهربازی :))

یکشنبه ۴ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 12:55
زهرا

امروز.

زهرا

*رفتیم بیرون و یهویی چشمم افتاد به کتاب عاشقانه آرام نادر ابراهیمی و خریدمش و خیلی خوشحالم براش :))

* با آبجی بزرگه حرف زدم و آخری منو خندوند و وسط گریه هام خندیدم و بازم شکر برای خانواده ، اونا تنها دارایی منن ، خدایا برام نگهشون دار .

پنجشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 23:27

کتاب پیشنهادی دکتره ..

شرو کردمش تا صفه ۳۰ ک خوب بود تقریبا

میگه نمیگم بی تفاوت و بی خیال باش نسبت به زندگی احمق که نیستی .. میگه که مسیر رسیدن به لذت رنج داره سختی داره سختیا رو به تخمت بگیر ، میگه برا هر چیزی تره خورد نکن ، برا اینکه اون پسره آنلاین شد ،نشد ، پیام داد ، نداد تره خورد نکن چرا که اصن تو زندگی تو اثری نداره پس الکی تره هاتو خورد نکن .

___

امیدوارم مفید باشه

پنجشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 15:12
زهرا

زهرا

* به خدا که ناراحت نیستم؛

ولی اون روسری کرمیه بود یه روز با حال بد رفتم خریدم که تو دیدار بعدیمون بپوشم رو سارا امروز برا خواستگاریش پوشید و امیدوارم اتفاقای خوبی براش بیفته ،

دیشب که بهم گفت دوست داره اون روسری رو بپوشه یاد دیدار م و ا،ر افتادیم ،میگه روسریات شانس میاره اون دوتا ام اوکی شدن ، اونم روسری سبزه منو پوشیده بود ،لبخند میزنم یادم میفته اون روسری رو هم برا خواستگاری خریده بودم .

اولش گفتم ناراحت نیستما ،فقط کاش دنیا مهربون تر بود .

*دیشب واریز شد حقوق ، مابه التفاوت حقوق ام با بچه ها زیاده ولی برای حفظ غرور ام سکوت میکنم و نمی خوام درباره زندگیم چیزی بدونن .

* جو اتاق بد شده وهمه تو سکوت ان ، برا همین نمیخوان زیاد بمونم بعد کارای دندون میرم ،لاقل اونجا کی بهم کاری نداره می خوابم :))

پنجشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 11:4
زهرا

:))

زهرا

می دونم دارم چنگ می زنم که حرف بزنم و اشتباه کردم و هنوزم اشتباه میکنم ولی چاره ای ندارم ، بخدا چاره ای ندارم .

پنجشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 1:27

بذا اینجا بنویسم :

دیروز رفتم دندونپزشکی بعدش ام رفتیم بیرون با بچه ها نهار خوردیم و بعد هم با یه اسنپ رو مخ برگشتیم که بهم گفت چرا رفتین بوستان ۰پایین شهر منم گفتم طبیعت بالا و پایین نداره و اونم خیلی ناراحت شد و بعدش بد باهام حرف زد و بعدش ام با بچه ها فیلم عروسی دیدیم و رفتم با سارا حرف زدم را جع به خواستگاری فرداش و بعدش ام یه ساعت پیش رفتم تو حیاط با خودم حرف زدم و گریههه کردم انقد گریه کردم که آروم شم و الان اینجام .

اینجام و هیچکس بهم توجه نمیکنه ، اینجام و احساس غربت و تنهایی داره دیوونم میکنه ، اینجام واز خودم ناراحتم برا همه چی .

( بغض تو حیاط و راه رفتن و گفتن این حرف که ممکنه آخرین باشه دیوونه کننده اس)

پنجشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 1:26