به امیدِ نور✨️

برای خودم که بعد ها بر می گردم...

زهرا

تو.

زهرا

برام پست فرستاده و آیه ای از قرآن هست که میگه برای بی قراری های دلم می خوانم و افوض امری الی الله ..

کاش تکلیفش با خودم و خودش مشخص بود .. کاش .

دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 23:39
زهرا

امشب.

زهرا

از ساعت ۵ تا ۹ گریه کردم ،برای بی توجهی مدیر ، برای اینکه به من خوابگاه نداد ، برای اینکه با اون باید یه مدرسه بودم ، ولی یهو شد نه اینکه خوب شه ولی به خاطر اون مدرسه های من تغییر کرد و مدیر مدرسه دیگه خیلی مهربون باهام حرف زد و امیدوارم همه چی دوباره درست شه و خداروشکر ،

و با خودم گفتم خدا گر ز حکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری :)

دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 23:37
زهرا

زینب :)

زهرا

خیلی کم پیش میومد زینب بیاد باهام حرف بزنه تو اتاق ولی امشب اومد که باهام درد و دل کنه و از اون آقا گفت ، از رضایی که تو زندگیش بوده و از دلش بیرون نمیره و از مامانش که میخواد به زور عروسش کنه تا اونو از ذهن دخترش بیرون کنه و لحظه آخر به این نتیجه میرسه که استخاره کنه و اگه خوب شد به رضا پیام بده و بهم میگه براش دعا کنم و بغض میکنم براش اشک می ریزم و به خدا میگم من که هیچی ازم گذشت ، منم گذشتم ولی اگه یه چیز دیگه میتونم ازت بخوام اینه که زینب به رضا برسه این بچه دلش خیلی پاکه لطفا اذیتش نکن ، لطفا ،لطفا.

شمام هم لطفا دعا کنید ، لطفا .

یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 23:18

یه چیزی بگم ؟

من بعد از یک سال و هفت ماه دوباره عکسشو دیدم و متاسفم که اینو میگم ولی دلم براش تنگ شد ، برای آرامشش ،برای لحنش ،برای همه چیش ، و متاسف ترم که باید بگم من در چندین ماه اخیر خیلی تلاش کردم با حرف زدن با یه آدم دیگه فراموشش کنم ولی نشد ، نمیشه ، حس میکنم تا ابد حسرتش باقی می مونه و متاسفم بابتش واقعا متااسفم .

یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 19:14

بیا آروم باشیم و استرس رو بذاریم کنار ، بخوای نخوای این روزا میگذره و خاطره هاش می مونه پس آروم باش :))

شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 23:54

از صبح دارم محتوا پیدا می کنم و بازی طراحی می کنم و به دانش آموزایی فک میکنم که قراره یه سال کنار هم باشیم ، دلم میخواد صد خودمو بذارم دلم میخواد کلاس هفتمی هام بگن عربی رو با خانم ح یاد گرفتیم ، دلم میخواد اتفاقای خوب بیفته ، دلم میخواد این دفعه اینجوری همه چی خوب شه ، کتاب عربی تو دستم باشه با لبخند برم سر کلاس و حالم کنارشون خوب باشه ، من هنوز امید دارم خدا جونم ، می نویسم برای روزی که بر میگردم از احوالات شروع اولین سال تدریس بدونم :))

شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 0:24

از خودم بدم میاد ، از خیابون بدم میاد ، از اینجا بدم میاد، کاش برم و دیگه برنگردم ، کاش بخوابم و دیگه بیدار نشم . میدونم برا پریوده ولی بازم همینو میخوام .

چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 11:44

رفتیم اداره ، قبلش بغض،گریه ،دعا و یه لحظه سپردم به امام رضا و رها کردم ،بهشون گفتم هیشکی تو تیم من نیست میشه دست شما رو شونه من باشه ؟! و فک کنم بود . ۱۶ ساعت هنرستان عربی و دین و زندگی خود شهر ، ۱۲ ساعت عربی و پیام متوسطه اول شهرک کناری و قرار شد خوابگاه بگیرم ... میدونم سخته ،می دونم یه شبایی برم وسط گریه کنم ولی بازم شکر ،شکر ،شکر.

سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 22:48

همه اش غم ، همه اش نشدن ، همه اش بد شدن ، همه اش تنهایی ، همه اش بدو بدو های الکی ، تا کی ؟! الکی به خودمون امیدواری میدیم که میشه ، که میرسیم ، که میخندیم ، همه اش دروغه ،همهههه اش .

دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 10:39

من یه تصمیمی گرفتم ، با اولین خواستگاری که تا ۵۰ درصد شرایطش بهم بخوره ازدواج می کنم و از خونه میرم . دیگه قدش ، قیافه اش ، حرف زدنش ، نگاهش و اینکه به دلم می شینه یا نه برام مهم نیست ، برام مهم اینه که از این خونه برم و دیگه تو بند خونه نباشم و نگاه ترحم آمیزشون رو تحمل نکنم ،همین.

کاملا جدی هستم ،کاااااملا .

یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 16:40
زهرا

دیشب .

زهرا

دیشب یه سری حرفا زدم که تلخیش گلومو سوزوند ، گفتم من تو مراسم مهدیه خیلی خودمو اذیت نکردم همون اول کاری به خودم گفتم تو خوشگل نیستی ، خوشتیپ نیستی ، مورد پسند هیچکس نیستی، پس استرس هیچ چیزی رو نداشته باش ،خودت باش و راحت برقص ..

به یادِ پاییز و زمستان ۴۰۲ که خیلی سخت گذشت و ناکافی بودنت خورد تو صورتت ، کنار مریم ، کناررآیدا ، کنار رضا .. خب همین من بعد اون زهرای دیگه ای شدم ، زهرایی که می دونه خوشگل نیست و تلاش میکنه لاقل حال دلش خوب باشه ،همین .

شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 13:18

دیشب برا فاطمه حرف میزنم و میگم بمون ، طاقت بیار ، میگم میدونم سخته ولی چاره ای نیست ..

ولی هیچکس نمی دونه خودم چقدر ترسیدم، چقدر ناامیدم ، چقدر تنهام ، چقدر هیچکسو ندارم کنارم باشه و لاقل دستمو بگیره ، بازم باید تنها برم ،مسیر سخت تره و روحیه داغونه خسته اس ولی یه چیزی تو دلم میگه بچه ها گناهی ندارن معلم خوبی باش .

شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 12:57
زهرا

عروسی.

زهرا

عروسی تموم شد و ما داریم برمیگردیم :))

خیلی خوش گذشت ، ان شاالله که خوشبخت بشی خوشگل خانم :)

پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 9:40
زهرا

میشه ؟!

زهرا

تو راه گنابادیم و آخ جون کاش دنیا متوقف بشه تو عروسی امشب :)

چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 11:3

دارم میرم مشهد که با مریم بریم عروسی ..

عروسی مهدیه ..

دارم میرم علی رغم شرایط بد زندگیم و شرایط بد مالیم ،

دارم میرم چون فکر میکنم شاید بتونم برای آخرین بار شاد باشم :))

کاش خدا بغلم کنه و دستمو بگیره :))

سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 16:51

مسیر، تنهایی، فکر و خیال ، حال بد ، چیکار باید کرد ؟!

نمیشه یه بار منم راحت از یه مرحله ای رد شم ؟ همش باید زجر بکشم ؟!خسته شدم دیگه واقعااااا نمی تونم :((

دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 21:48
زهرا

امروز.

زهرا

راهیِ اداره محل خدمت میشم ، روستاهایی رو پشت کوه می بینم که شاید مجبور به تدریس اونجا باشم ... دوباره تنهایی و بی کسیم میخوره تو صورتم هیچکس حرفامو گوش نمیده و همه فک میکنن یه احمق بی کس و کارم از کل وزارت و محل کار مدرسه متنفرم .. حالم بده ، حالم بده ، گریه میکنم و هیچ اتفاقی نمیفته برام :))

دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 14:33
زهرا

غم .

زهرا

صبح روز ۱۶ شهریور ماه مشهد رو برای آخرین بار به عنوان دانشجو ترک می کنم و یه تیکه از قلبم رو در اون جا میذارم :))

آخرین بغل بغل مریمه و دلم براش خیلی تنگ میشه :)))

یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 5:59
زهرا

امروز .

زهرا

رفت ، اولین نفر فروغمون بود که از جمع رفت ..

مهدیه ام رفت ، کسی که دوستیمون یهویی بود و از تنهایی منو در آورد ..

ساراا ،سارایی که حواسش بهم بود ،درکم میکرد ،رفت ،قلبم درد میکنه ..

فرزانه قشنگم :))

زینب مهربون عزیز من :))

زهرای عزیزمون :)))

فاطمه ،فاطمه ،فاطمه ی پایه ی مهربونم :))

آیدای قشنگم :))

و حرم ،گریه ،آروم شدن :)))

شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 10:9

بغض میکنیم و کنار هر حرکت کوچیکی یه برای آخرین بار میاریم ،

آخرین شام ، آخرین دورهمی ،آخرین رقص ،آخرین ...

نمی دونم چی بگم چی بخوام ،فقط می دونم رد شیم بریم از این مقطع زمانی ..

شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 1:41

صبح ساعت ۱۱ کنار اکیپ ۴ نفره همیشگی زدیم بیرون از اتاق ،رفتیم مصلی عطر خریدیم و در همین حین به یه پیرمرد عزیز دوست داشتنی برخوردیم که احتیاج به کمک داشت مبلغ ناچیزی کمک کردیم و انقدر برام دعا کرد که چشام اشکی شد گفت : تنت سلامت باشه ،گفت خدا پشت وپناهت باشه ،گفت دشمنت شاد نشه و من بغضی شدم ..

بعدش هم رفتیم نهار و بعد هم پاساژ آرمان و بعد ملجاء آرامش حرم وشاید برای آخرین بار در شب ..

بغض کردم ،حرف زدم ،گریه کردم ، گفتم اصن نمیخوااام برم ،ینی چی که باید برگردم و دیگه شما نباشی ؟ اصن من بدون شما چی کار کنم؟ ها ؟! بعدش هم دیگه نرفتم صحن های نزدیک تر از دور گفتم یه نشونه بفرست مشتی من خیلییی به ته رسیدم :((

همین .

آخر شب هم که نمی دونم چیشد .

جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 8:7

هوا سرد شده در ها رو بستیم ولی پاییز داره از پنجره میاد تو ، وقت خداحافظی رسیده ، همه می دونیم شنبه عصر همه چی تمومه ،دیگه راه برگشتی نیست دیگه همو نمی بینیم ،دیگه دور هم نیستیم ، دیگه این روزا بر نمی گردن ولی به روی خودمون نمیاریم ، اگه کسی بغض میکنه با خنده و شوخی بهش میگیم هنوز ۴ روز وقت داریم و بغض رو تو دل خودمون میکشیم و تلاش می کنیم که ادامه بدیم :))

چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 1:34

راستش سرماخوردم یه سرماخوردگی احمقانه و به زور دارم ادامه میدم ،خرید هم کردم ولی حوصله ندارم ،ذوق هم ندارم اصن که چی ایش.

سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 16:13

دلم گرفت ازت عزیزم دلم گرفت و ناامید شدم برا آخرین بار ناامید شدم.

شنبه ۸ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 9:34
زهرا

سلام.

زهرا

سلام عزیزم من مشکلی با حرف نزدنمون ندارم و اگه قراره دیگه حرف نزنیم لطفا دیگه هیچی نگو ، بیا همدیگرو هم نبینیم چه کاریه دیدار وقتیی هیچ اتفاقی نیفته بذار من راحت زندگی کنم ، راحت بخوابم ، حالمو بد نکن ، از کانال لفت بده ، از پیجم برو و نیا دیگه نیاااا .

سه شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 1:11
زهرا

امروز.

زهرا

یوهوووو ..

دیشب اومدم مشهد تهنای تهنا مثه همیشه ، دوست غ معمولی ام سراغمو نگرفت و امیدوارم که دیگهههههه نگیره و ولم کنه که راحت شم ..

با مریم نشستیم و با نامزدش حرف میزنه و ذوق میکنه و ای جااان .

درست میشه همه چی مگه نه ؟!

شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۴ ،ساعت 12:41