به امیدِ نور✨️

برای خودم که بعد ها بر می گردم...

زهرا

امشب

زهرا

چون بهت قول داده بودم بیارمت بیرون گریه کنی الان داری یخ میزنی و گریه میکنی ، نمیخواستم بد قول شم ..

____

نگا خوب بودا همه حاللشون خوب بود منم خوب بودم ولی نشد دیگه ..

نشد طاقت بیارم باید گریه می کردم ، پلم پولوم پیلیچ و باختم ک چایی رو بردم برا بچه ها و اومدم تو حیاط ک گریه کنم تا شاید خالی شم .

الان؟!

خوبم

سعی می کنم خوب باشم .

________

لهراسبی گوش میدم و خودم رو اذیت میکنم همین .

شنبه ۲۹ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 23:19
زهرا

زهرا

بغضتو نگه دار قراره بعدا براش گریه کنیم .

جمعه ۲۸ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 23:48

دلم ؟!

دلم میخواد گوشیو خاموش کنم ، جزوه رو پرت کنم بعد برم بخوابم ،

به هیچی ام فک نکنم ، همین :)

جمعه ۲۸ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 10:43

رفتیم بیرون با بچه ها.

قراره ۶ ام برم خونه و ۱۹ ام برگردم خیلی سختمه خیلیییی .

این دوره همون دوره یه سال قبله ک انگار ذوق و استرس و هیجان داشتم واسه زندگیم.

کاش زود بگذره کاش زود بریم ۲۳ بهمن اصن

برم روز تولدم و بگم بیا از خاکستر زهرای ۲۱ ساله یه زهرای جدید بساز

بیا درستش کنیم هر چی خراب شده رو

بیا به خونه و درد این روزا فک نکنیم

بیا به شادی مردم چشم نداشته باشیم

بیا خوب باشیم و خوبی بخوایم

بیا آدمی ک خیلی موندگار نبود و یه سال گذشته رو فراموش کن

بیا عزیز دلم تو چاره ای جز این نداری.

جمعه ۲۸ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 1:54
زهرا

اه، اه

زهرا

نمی دونم شاید برا این الکی بهم گیر میدن که من همش حرص می خورم ..

آخه الکی ام گیر میدن

احمق میگه چرا انقد با ناز غذا می خوری 😐

پسرا دوس ندارنااا ، میگم به من چه من هر جوری دوس دارم غذا می خورم ..

اون یکی میگه آره خیلی ادا می ریزه :||

خدایا من چ گیری کردم بین اینا ..

اصن دوس دارم اینجوری باشم ، همین :))

دلم میگیره انقد بی سر زبونم .

پنجشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 15:4

این توییت رو دیدم و فک کردم چقد حرف دل منم هست ...

‏من تورو نبخشیدم.

گفتم بگم که مدیونت نباشم.

که اگه دیدی هی نمی‌شه برات، بدونی کی کجا تورو نبخشیده.

که اگه یکی یه جوری یه جایی امیدتو زنده و مرده کرد بدونی قبلا خودت با من کردی و نبخشیدمت هنوز.

احتمالا نمی‌بخشمت هیچوقت، فقط خواستم در جریان باشی.

پنجشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 14:52
زهرا

شکست.

زهرا

از عجیب بودن امروز بگم که خواب می دیدم خونه ام ینی تشخیص نمی دادم خونه ام یا خوابگاه هی فک میکردم کی رفتم کجام ک مریم برا نمزا بیدارم کرد .. یادم افتاد موقع خواب سارا چی گفت و چرا ناراحت شدم و با ناراحتی خوابیدم .. بعدش ام دیگه مشغول خوندن درس شدیم تا موقع نماز ظهر .

______________

داشتم نماز می خوندم و به هیشکی کار نداشتم که شروع کردن به مسخره بازی ،

داشتن من و چادرمو مسخره می کردن ،

اون ک سادات بود گف چادرش از ارزونای دم حرمه ...

اونی ک هیچوقت ازش توقع ادب ندارم گف آره از این ۳۰ تومنیا ...

بقیه ام ک خندیدن ...

دلم شکست و نمازمو خوندم با آرامش کامل .

بعدش فقط گفتم سادات خانم مهم کیفیت نمازیه ک باهاش می خونن نه قیمت چادر !

همین .

همین .

همین .

چیز خاصی نگف

مثه اون دفعه ک گفته بود روسریش از این ارزونای به درد نخوره ..

و باز من سکوت کردم .

باز نگاه کردم ببینم من بدی کردم بهش ؟

من بی ادبی کردم ؟! نه.

باز نگاه کردم به زندگیامون .

من خواستم شرایط ام این باشه ؟

اون خواسته خانواده اش فرهنگی باشه ؟!

من خواستم رضا تو زندگی من گند بزنه ؟! ولی رضای زندگی اون بشه مرد آرزوهاش و خوشبختش کنه ؟!

اون سیده و مذهبی و امام رضا عزیز دارتش ولی من دختر ساده خانواده امونم ک شاید خیلی ام مذهبی نیس ولی امام رضا رو خیلی دوست داره حتی اگه اون دوسش نداره .

آرههه همه اینا خیلی سنگینی میکرد رو دلم باید میگفتم

دوس داشتم زنگ بزنم به شکیبا بگم بغض کنم اشک بریزم آروم شم

ولی نشد ، امتحان دارم و باید اینجا بغضمو قورت بدم و تو نوشته ها م خالیش کنم ، همین .

سه شنبه ۲۵ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 16:27
زهرا

امروز.

زهرا

امروز ینی دیروز شب ولادت رفتم حرم ینی بلخرهههههههه رفتم حرم

دو هفته اس مشهد ام ولی نمیشد برم ،نمیشد ینی واقعا نمیشد

من اینجوری ام ک خیلی دلم میخواد برم حرم ولی اقا نطلبه واقعا فک میکنم نمیشه ..

این دوهفته ام اینجوری بود ،

بارها گفتم میرم و نشد ک برم ، تا اینکه بعد امتحان ک قرار بود با همه بریم همه گفتن نمیان و باز تنها موندم گفتم منم نمیرم دیگه

میخوابم ، مهدیه گف صب میریم گفتم باشه و خوابیدم .

بیدار شدم ، یهو زینبو تو خواب و بیدار دیدم ک داره اماده میشه

گف میره حرم

گفتم منم میام ..

و اینجوری شد ک یهو به خاطر پاکی دل زینب منم شب ولادت رفتم حرم ...

خیلی خوب بود به بابا و داماد خانواده ام زنگ زدم تبریک گفتم ..

هیچی دیگه همین .

بعد مدت ها رفتم و حالم خوب شد تو حرم .

سه شنبه ۲۵ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 1:3
زهرا

قول ؟!

زهرا

دلم می خواد یه قولی بهم بدی زهرای من :

قول بدی مستانه بخندی ، یادت بره چی به سرت اومده و چی بهت گذشته.

قول بدی ذوق کنی برا دوستات ، برا موفقیتاشون ، برا ازدواجشون ،برا حال خوبشون.

قول بدی نذاری حسای بد بهت غلبه کنن ، قول بدی نذاری زهرا اذیت شه.

قول بده آروم شی و با آرامش بری جلو ،

قول بده بذار خیالم راحت شه بزرگ شدی و می تونم روت حساب کنم. لطفا از گذشته ام پند بگیر و به خدا توکل کن.

دوشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 0:32

داشتم فک می کردم من همیشه تو موقعیت های اشتباه بودم ،

مثلا وقتی که ۱۳،۱۴ سالم بود تو یه رابطه دوستی بودم و یهو یه نفر اومد بینمون من بلد نبودم اون ماجرا رو مدیریت کنم و دوستم رو برای خودم نگه دارم پس چیکار کردم ؟! هیچی از اون رابطه دوستی خارج شدم و اجازه دادم اونا با هم دوست بمونن ... و ایده ام چی بود ؟ اینکه اگه من دوست خوبی براش بودم و من رو دوست داشت میومد دوستیش رو با هام ادامه می داد ...

بعد اون وقتی بود که ۱۶ سالم بود بعد مدت ها یه دوست خوب پیدا کرده بودم ، خوش اخلاق و مهربون ام بود ولی بازم نشد ک دوستم بمونه چون ماجرا تکرار شد ..

گفتم عب نداره می رم دانشگاه نمیذارم اینجوری بشه ،من می مونم و دفاع می کنم از دوستیم ،که نشد.

اینجا ام همین اتفاق افتاد کسی که دوست داشتم تو همه خاطرات خوابگاهی و دانشگاهیم باشه بین من و دوتا دیگه از دوستاش همیشه انتخابش اونا بود ..

حتی وقتی می خواست بیاد سمت من هم میگفتم بره با اونا چون می دیدم پیش اونا خوشحاله ولی وقتی با منه جدی و ناراحته یا شاید داره به غرغرای من گوش میده ..

آره اینجوری شد که من بازم تو رابطه دوستیم شکست خوردم .

____

حتی تو رابطه ازدواجی ام من تو موقعیت های بدی بودم

مثلا همین قضیه بهمن پارسال ...

چرا باید یهو نوه عمه پیداش بشه و من رو تو اون شرایط بد روحی وظاهری ببینه و وضعیت انقدر بد پیش بره ؟!

____

الان چیشده که دارم می نویسم؟!

هیچی راستش

آدمه دیگه یهو فکرش میره این سمتا ..

یهو به نشدناش فکرمیکنه ..

الان چ خبره ؟!

هیچی سلامتی ، سکوت ،سکون ،همین .

_____

هنو حرم نرفتم :(

یکشنبه ۲۳ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 14:40
زهرا

سلام.

زهرا

این چن روز رفتیم با بچه ها سینما ،۷۰ سی رو دیدیم راستش رو بگم خیلی به دل ننشست و جنبه اینو داشت که دورهم باشیم فقط ،

دیروز ام رفتم دکتر ،گفت باید جراح بگه ببینیم توده بزرگتر شده یا نه باید برم آزمایش ام بدم .

فردا ام امتحانه و من بعد یه هفته هنو حرم نرفتم ، دلم می گیره ک شاید شما نخواستین و شاید ام من کاهلی کردم ..

در هر صورت فردا میرم .

دیشب ام حالم بد شد ولی دووم آوردم .

همین.

جمعه ۲۱ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 9:41
زهرا

16دی

زهرا

حالم بده ، سرماخوردگی واقعا خره و الان اصلا وقتش نبود ..

الان ک امتحان امروزو گند زدم و امتحان فردا ام سخته و ..

خونه نیستم و نیاز به پرستاری دارم و ..

__

اینجا ام خوب نیستم اینجا یه جور دیگه بده حالم !

یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 20:19

امتحان ریاضی دارن این ایکس ایگرگا ...

ریاضی لعنتی .

شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 8:14
زهرا

چرا ؟

زهرا

اومدم مشهد ،

ولی با یه قطاری که وضعیتش اسفبار بود ، یه لحظه چشامو بستم و بیدار شدم دیدم یه جماعتی تو کوپه ان که حاضر نیستم یه ثانیه کنارشون بشینم ، ا این جماعتا که شهره شهرن ، از اینا ک خوشگل ان سالم ان ولی استفاده درست از خودشون و زندگیشون رو بلد نیستن ..

حالم بد شد چادرمو پوشیدم و خارج شدم ..

و تا اینجا به این فک کردم که چرا ؟!

جمعه ۱۴ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 23:47

چقدر زندگی قشنگ تر بود قبل تو !

انگار بعدش دیگه بلد نبودم زندگی کنم ، وقتی پستای کانال و وبلاگو از اسفند ۴۰۲ به بعد می خونم حالم گرفته میشه یه بغضی میاد گلومو فشار میده ، هی با خودم میگم چطوری تونستم دووم بیارم ؟!!

من حس میکنم ما آدما هیچوقت نمی تونیم همدیگرو درک کنیم ،

چون هیجوقت تماماً شرایطمون یکسان نیست و اگر هم یکسان باشه حس و حال مون متفاوته و میزان استقامتمون در برابر مسائل مختلف متفاوته ، شاید هر کی داستان کوتاه سال قبل رو بشنوه بگه خب دیگه _همین؟!

به نظرم باید چن ماهه جمعش می کردی ...

ولی برای من انقد ساده نبود ..

نمی دونم خدا برام چی در نظر گرفته ولی باید بگم می ترسم

از اینکه یکی وارد زندگیم بشه که مثه اون دوسش داشته باشم و دلم بخواد باهاش زندگی کنم می ترسم ،دلم نمیخواد با هیشکی تاهل رو تجربه کنم..

پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 1:45
زهرا

سوجان !

زهرا

آخرین باری که فیلم تلوزیونی دیدم طوبی بود ،

دختری که خیلی سختی کشید ، باباشو از دست داد ، با مردی که خیلی ازش بزرگتر بود ازدواج کرد ، بچه اشو از دست داد ، مامانشو از دست داد ... تا دیشب که بعد گریه های بسیار برای آشوب های درونی با خانواده سوجان رو دیدم ، دوباره همون روند فقط با این تفاوت که من و سوجان وجه اشتراک داریم ،

اون معلمه ، باباش براش مشکل پیش اومده ،

ولی خدای فیلم به اون بیشتر سخت گرفته

مامانشو ازش گرفته ،نامزدش که پسرعموش بوده ام ولش کرده و بهش خیانت کرده ، زندگی براش به زیر صفر رسیده ، نمی دونم بقیه اش چی میشه ، تا الان ام اطلاعات ام فقط اندازه ۶۰ دقیقه اس ولی کلا جالب بود برام ..امیدوارم خوب پیش بره ،

امیدوارم برای منم خوب پیش بره ...

سه شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 21:23

مهمان سرزده و حرفای ترسناک

کاش این یه ترم تموم شه و راحت شم

من تو دهن شیر دارم بازی می کنم و هیشکی درک نمیکنه ..

سه شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 15:5
زهرا

۱۰دی

زهرا

تو حیاط و تو این سرما با حال بد و گریه فقط یه چیز ازش خواستم

منو ببین ، تروخدا منو ببین ، من گناه دارم ، خسته شدم ، اذیتم ، تنهام ،

تمومش کن .

قسم اش دادم به بزرگیش که اینجا تههه زهراس

ببینش .

دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 22:10
زهرا

زمستون .

زهرا

بهش میگم باور کن یادم نمیاد اتفاق خوبی تو زمستون برام افتاده باشه ،

میگه امیدت به خدا باشه هنو ۸۰ روز مونده و خیره .

چاره ای ندارم میگم باشه ، باشه خیره ، باشه اون صلاحو بهتر میدونه .

____

میگه می دونم اتفاق سال قبلو میگی

می دونم بیماری بابا تو سال ۴۰۰ رو میگی

می دونم سقط بچه تو امسال رو میگی

خب پس کی خوب بوده ؟

کی قراره خوب بشه ؟!

____

این وسطا ک حالم خیلی بده یه لباس ام سفارش دادم ک بی پولم بشم

:))

نمی دونم به همینا دلخوشم دیگه چیکار کنم ؟!

___

یه سال پیش و ذوق احمقانه این روز>>>>>>

یکشنبه ۹ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 23:54
زهرا

خستگی

زهرا

امروز از صبح بیمارستانه و من و بچه تنهاییم

آخری خیلی غر زد، کو چولو میگه مامانم نیاد دق میکنم

الانم اومده پیش من بخوابه :))

این روزا کی تموم میشه

خستم .

اندازه ۲۱ سال و ۱۰ ماه و ۲۰ روز خستم .

سه شنبه ۴ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 0:18

رفتن ، که کارو تموم کنن ..

کاش این روزا زودتر بگذره ، خیلی خستم ،

دوست نداشتم اینجا باشم که پرستارش شم برا سقط بچه

برنامه داشتیم ما برای مرداد و دنیا اومدنش ، ولی نشد :)

انقد له و خسته ام ک هیشکی درک نمیکنه تو یه هفته ۳ بار مسیر مشهد تهرانو رفتم این یه طرف ، فشار روانی ک رومه یه طرف

دلم آرامش می خواد خداجون ،

از اونا که خواب آروم داره ،

از اونا ک موقع خواب با خیال به خواب نرم ،

از اونا که نگاه کنم به خانواده و بگم خداروشکر خوبن ،

پس منم خوبم .

یادت زنده شده تو خونمون باز ،

اهالی خونه معتقدن اگه اینجوری نمیشد زهرا و رضا ام یلدایی داشتن

اگه ، اگه ، اگه .

کی تموم میشی؟!

کلا ینی .

چقدر سخت بود ، چقدر دلم برای خودم میسوزه ،

مازوخیسم دارم گاهی میرم اون اهنگای مشترکو گوش میدم و غصه اتو می خورم ، شاید برا همینه یادت زنده اس ،

نمی دونم .

فقط می دونم ک به قول استاد خیلی بها دادم بهت ، خیلی ضعیف بودم مقابلت .

میگذره؟

دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 11:5
زهرا

اول دی.

زهرا

زندگی این چند وقت انقد عجیب و غریب شده ک واقعا نمی دونم چی بگم ..

دوباره دارم میرم تهران و خیلی خسته و له ام ..

چاره ای نیست آبجی بزرگه تنهاس و باید مراقبش باشم . .

خدایا کمکمون کن کم نیاریم

ما جز تو هیشکیو نداریم .

___

راستی دیشب مهمون داشتیم ،

زمستون شده

فصلمون :))

شنبه ۱ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 17:56
زهرا

؟!

زهرا

می گذره ؟!

آره ، ولی خیلی سخت .

شنبه ۱ دی ۱۴۰۳ ،ساعت 13:9