از عجیب بودن امروز بگم که خواب می دیدم خونه ام ینی تشخیص نمی دادم خونه ام یا خوابگاه هی فک میکردم کی رفتم کجام ک مریم برا نمزا بیدارم کرد .. یادم افتاد موقع خواب سارا چی گفت و چرا ناراحت شدم و با ناراحتی خوابیدم .. بعدش ام دیگه مشغول خوندن درس شدیم تا موقع نماز ظهر .
______________
داشتم نماز می خوندم و به هیشکی کار نداشتم که شروع کردن به مسخره بازی ،
داشتن من و چادرمو مسخره می کردن ،
اون ک سادات بود گف چادرش از ارزونای دم حرمه ...
اونی ک هیچوقت ازش توقع ادب ندارم گف آره از این ۳۰ تومنیا ...
بقیه ام ک خندیدن ...
دلم شکست و نمازمو خوندم با آرامش کامل .
بعدش فقط گفتم سادات خانم مهم کیفیت نمازیه ک باهاش می خونن نه قیمت چادر !
همین .
همین .
همین .
چیز خاصی نگف
مثه اون دفعه ک گفته بود روسریش از این ارزونای به درد نخوره ..
و باز من سکوت کردم .
باز نگاه کردم ببینم من بدی کردم بهش ؟
من بی ادبی کردم ؟! نه.
باز نگاه کردم به زندگیامون .
من خواستم شرایط ام این باشه ؟
اون خواسته خانواده اش فرهنگی باشه ؟!
من خواستم رضا تو زندگی من گند بزنه ؟! ولی رضای زندگی اون بشه مرد آرزوهاش و خوشبختش کنه ؟!
اون سیده و مذهبی و امام رضا عزیز دارتش ولی من دختر ساده خانواده امونم ک شاید خیلی ام مذهبی نیس ولی امام رضا رو خیلی دوست داره حتی اگه اون دوسش نداره .
آرههه همه اینا خیلی سنگینی میکرد رو دلم باید میگفتم
دوس داشتم زنگ بزنم به شکیبا بگم بغض کنم اشک بریزم آروم شم
ولی نشد ، امتحان دارم و باید اینجا بغضمو قورت بدم و تو نوشته ها م خالیش کنم ، همین .