به امیدِ نور✨️

برای خودم که بعد ها بر می گردم...

زهرا

زهرا

بابا رو آوردم خونه :)

جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 8:4
زهرا

۲۹آذر.

زهرا

آذر بلخره داره تموم میشه و نمی دونم باید اظهار خوشحالی کنم یا نه ..

پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 1:27
زهرا

قلب .

زهرا

عزیزِ دلم

بچه قلب نداره و باید سقط شه ..

بمیرم برا دلت آبجی بزرگه ،

نمی دونم چی باید بگم ،

فقط اینکه حتما حکمتی داره که ما آگاه نیستیم ، همین .

دوشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 17:41

دارم میرم تهران که بابا رو بیارم ..

تنهای تنها .

امیدوارم به سلامتی از این مرحله عبور کنم ،

همین .

دوشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 8:39

خوشبختی ؟

سلام خوبی ؟!

خوبم .بابا چطوره ؟!

خوبه ، جراح جدیده گفت فعلا عمل نمیخواد .

شکر ، شکر ، شکر ، شکر ، شکر

:)))))

شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 23:46
زهرا

کاش.

زهرا

کاش نبودم که این روزا رو ببینم ،

بابا میگه خواب دیدم خونه شلوغه ،

دلم گواهی بد میده ،

عمل نمی کنم .

کاش می مردم این روزا نمی رسید ،

دلم نمی خواد بگم کاش بره دو ماه دیگه چون می ترسم ،

از خدا می ترسم ،

از زندگی می ترسم ،

از اینکه چی قراره سرم بیاد می ترسم ،

لعنتی

لعنت به این روزا .

جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 14:48

پف چشام ، سرخی اطراف چشام میگه بازم دیشب اذیت شدم ،

بازم دیشب با فکر و خیال و چرا خوابیدم ،

الان یه هفته اس اینه وضعیت

بازم گریه

درد

بابا

بابا

بابا ،

میاد روزی که برگردم و اینجا رو بخونم و از تههههه ته دلم بگم خدایا شکرت ؟!

من فقط اون روز رو میخوام همین .

دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 22:50
زهرا

نشونه !

زهرا

دلم روشنه راستشو بگم .

من به نشونه ها اعتماد دارم ،

امروز صبح بابا بستری شد و من همه دلم اونجا بود ..

سر کلاس استاد خسروی ام خیلی حال و حوصله نداشتم

به فردا فکر می کردم به عمل،

آخر کلاس گفت قرعه کشی داریم

به ۴ نفر قراره قرآن هدیه بدیم ...

نمی دونستم هستم یا نه ولی یه حالی بودم

انگار نبال یه نشونه مثبت واسه ادامه دادن !

آخرین شماره شماره من بود یعنی ۲

وقتی گرفتمش

گف نذر قرآن ابراهیم هادی بوده ..

گفت حاجت میده ،

منم چن تا قرآن نذر کردم بابا خوب شه پخش می کنم ..

فقط خوب شه ..

الان ام حرم بودم

همه خانواده رو سپردم به آقا ،

سلامتی بابا ،

نینی فاطمه ،

مامانشون که تنهان ،

آره خلاصه

اینجوری خیالم راحته ،

همین .

یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 11:14
زهرا

آذر۴۰۳

زهرا

زهرایی که نمی دونم از کجای تاریخ اومدی آذر ۴۰۳ رو بخونی باید بگم

هنوز صبحا که از خواب بیدار میشی از خودت می پرسی واقعا بابا تصادف کرده ؟!

واقعا باید عملش کنیم که زبونم لال قطع نخاع نشه ؟!

واقعا هزینه اش خیلی گزافه ؟!

واقعا دیگه نمی تونه کار کنه ؟!

واقعا نمی دونی هفته بعد ، بعد از عمل قراره چی بشه ؟!

خوب میشه ؟!

آره این روزا این شکلی شرو میشه ..

بعدش ام همه اش اضطراب که چی میشه ؟!

عمل موفقه ؟! به هوش میاد ؟ راه میره ؟!

خوب میشه ؟!

راستش رو هم بگم هیشکی حوصله نداره تو خونمون ،

همه فقط التماس خدا می کنیم که بابا خوب شه ، دیگه از ش هیچی نمی خوایم ...

پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 14:7
زهرا

خستگی .

زهرا

سلام

شب شهادته و حالم خوب نیست .

اضطراب نمی ذاره راحت نفس بکشم ، به دوشنبه فکر می کنم به زمان جراحی ، به بعد جراحی ، به درد بابا ، به حالش به وضعیت اش ، به این همه زمانی که ندیدمش ، ندیدیمش ، دلمون تنگ شده و شاید تا بعد یلدا نبینیمش ولی اگه قراره خوب شه مهم نیست .

_____

حالم بده و حال مامانم بد کردم

رفتیم هیئت ، حال دلم اونجا بد تر بود ، از نگاه بقیه خوشم نمیاد ،

مخصوصا الان که بابا نیست ،

کاش هیچوقت اسم اینجا رو هم نشنیده بودم .

اه.

_____

ینی چی میشه؟!

من خسته شدم کاش کات بدن

کاش نبودم

نه اینکه مرده باشم ها نه جرئتش رو ندارم

نبودم کلا

دنیا نمی آمدم ،همین .

چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 23:42
زهرا

زهرا

صبح همه استرس ام این بود که اگه تو آزمون رد بشم چی ..

الان سر زندگی بابام باید گریه کنم ،

حکمتتو شکر کنم ؟

۳ سال پیش تو ایام فاطمیه داشتی ازمون می گرفتیش گفته بودن گمانه زنی ها رو سرطان ریه اس

همه زندگیمونو باخته بودیم ..

ولی درستش کردی

سخت گذشت

ولی درست شد ..

الان چی بگم ؟!

پیرمرد گناه داره جیگرم آتیش میگیره براش

دلم براش یه ذره شده کمک کن عملش خوب پیش بره

میخوام دوباره با همه وجود بیام بگم شکرت

تروخدا تو رو به حضرت زهرا قسم که برات خیلی عزیزه و ایام شهادتشه :)

یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 16:52

پنجشنبه من و شکیبا تو حرم همو دیدیم

بعدش ام کل روزو با هم بودیم و خوش گذشت :))

امروز ام اومدم خونه و خداروشکر

یکم غرغر کردم و مامان ناراحت شد ، ببخشید

ببخشید مامان

خیلی اذیتم برا همین نمیشه کنترل کنم یه موقع هایی .

جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 22:51
زهرا

امروز .

زهرا

امروز روز خوبی بود ، مدرسه رو دوست داشتم

یا اینکه کمر درد داشتم و اذیت شدم ولی همه چی خوب بود .

از شنیدن مرگ یک همکار هم متاثر و ناراحت شدم و به این فک کردم که چقدر مرگ نزدیکه ، خدا رحمتش کنه ان شاالله

فردا قراره روز قشنگی باشه و امیدوارم :))

چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 21:26
زهرا

دیشب .

زهرا

من دیشب حالم خیلی بد بود ،

اونا رو دعوا کردم که چرا ساعت ۱۲ سرو صداس

و حالا همه باهام قهرن :))))

مهم نیست برام .

ولی اینکه قراره تا پنجشنبه اینجا تهنا باشم اذیت کننده اس .

ولی عب نداره دیدن شکیبا قطعا می ارزه :)))

سه شنبه ۶ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 13:47
زهرا

اه

زهرا

باید گریه کنم ولی وقت ندارم .

ببخشید من که داری اذیت میشی.

امتحان ،ارائه ،وضع کثافت

یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 0:25

خب زهرا باید بگم که :

جمعه تموم شد ،

استاد تو این هفته بهت گفت باید دست بجنبونی و کیس بهت معرفی کرد ، فک کرد مشکلت ازدواجه

دوست صمیمیت فاطمه گفت ، سخت گیر شدی ازدواج کن دیگه

*عمل بابا موفق بود

*منتقل شدی شهر خودت برا رانندگی

و حسرت دیدن آدمی که دوست داشتی دوستِ تو بود :))

____

ولی واقعا چرا آدمی که دوسش داریم دوسمون نداره ؟!

جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 23:57
زهرا

نشخوار

زهرا

اون گفت باید به گفتن اسم و فامیلیت دقت کنی

باید با افتخار بیانش کنی

باید افتخار کنی که این شخصیت رو داری .

امشب به خودم نگاه کردم

به منی که تو این مکان هستم

و در این شرایط

به رفتار های زشت و زننده بعضی ها با خودم

و به این فکر کردم که چرا ؟!

حرف دیشب استاد چی میگفت ؟!

یعنی طبیعیه که من با شرایط خانوادگیم نباید بین اینا اعتماد به نفس داشته باشم؟!

مامان گفت شاید اون ادم خوبی نیست و باید مشاور رو عوض کنم .

باید بگم مامان خیلی دوست دارم

خیلیی خیلی زیاد .

شما با اینکه تحصیلات ندارین خیلی از اینا با ادب ترین .

بابا خیلی دوست دارم

من به وجود شما افتخار می کنم :))

ولی ببخشید که دخترتون گاهی از پس خودش برنمیاد :)

پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ ،ساعت 0:1