او ..
زهرابه نام و یاد او ...
برای نوشتن نیاز به زمان داشتم
نیاز داشتم همه حرفام جمع بشه و یهو سرازیر شم..
این روزا خیلی گرفته ام تو خوابگاه که بودم شاد نبودم ، آروم نبودم حس میکردم از دوری و دلتنگیِ ولی نبود .
آخه از وقتی اومدم اینجا ام همینم. دلگیر ، گرفته نمی تونم بخندم
اصللا انگار خنده به لبام نمیاد ..
انگار اون دختر بچه ام که یه وعده ای بهش دادن ولی بهش عمل نکردن ...
می دونی ؟!
امشبم شهادت خانمه ..
بهش متوسل شدم ازش آرامش خواستم
من الان هیچی نمیخوام فقط آرامش با حال خوب ..
کاش به دستش بیارم
کاش بیام بنویسم نصیبم شد حال خوب ..
کاش نصیب همه بشه حال خوب .