به امیدِ نور✨️

برای خودم که بعد ها بر می گردم...

زهرا

امروز

زهرا

خب بعد دیدن سه تا فیلم خارجی عاشقانه (لالالند ،عشق با رزی، هر کسی جز تو ) نیاز داشتم برم یه فیلم ایرانی ببینم و برم تو لاک خودم خب لیلا رو انتخاب می کنم تا دوباره با بازی علی مصفا و لیلا حاتمی سراسر لذت بشم ولی پروسه فیلم انقدر دردناکه که فقط دلم میخواست براشون گریه کنم :))))

* برای اینکه از این حالی که خودم برا خودم ساختم در بیام میرم کیک شکلاتی می پزم و آهنگ میذارم و می رقصم ولی فععععک نکنم تاثیری گذار بوده باشههه :((

سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 22:1

دلم برات تنگ شده ،خیلی دلم برات تنگ شده و خیلی دارم تلاش می کنم که پیام ندم و اینو نگم بهت . اگه زندگی انقدر پیچیده نبود برات می نوشتم که چقدر دلم میخواد صداتو بشنوم ، چقدر دلم می خواد از این روزات بدونم ، چقدر دلم میخواد بدونم اون کاری که می خواستی انجام بدی چیشد ، ولی نمی تونم نمیشه و نباید الکی تلاش کنیم :)

دوشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 13:57
زهرا

غم.

زهرا

نوشته بود با غم چیکار می‌کنید ؟!

خب باید بگم با غم از خواب بیدار می‌شیم ،با غم صبحانه می‌خوریم ، با غم قدم می زنیم ،

با غم می‌ریم سرِکار ، با غم حرف می‌زنیم و به معنای واقعی با غم زندگی می‌کنیم و احتمالا در آخر با غم می میریم :))

جمعه ۲۷ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 21:2
زهرا

زهرا

پیرزن همسایه چون تنهاست صدای تلوزیون رو خیلی زیاد میکنه ،دلم میسوزه براش و از تنهایی بیشتر می ترسم :(((

چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 23:14

نمی دونم شاید به خاطر پریودی باشه ولی دوباره شروع می کنم به غر زدن به گفتن اینکه خسته شدم از گذشته متنفرم و حس انزجار دارم نسبت بهش و به آینده هیچ امیدی ندارم ، دروغ میگم که به گواهینامه فک میکنم ، به خرید لباس ، به امتحانای شهریور ، به دوباره دیدن دوستام ، به مدرسه رفتن ، به شهر جدید . دروغ میگم من حوصله هیچیو ندارم از همشون متنفرم و واقعا نمی دونم باید چیکار کنم بلاتکلیفم .ولی می ترسم از خدا خیلی می ترسم یاد حرف فاطمه میفتم که گفت هر وقت غر زدی بد تر شد ، اینجوری باید منتظر باشیم ببینیم خدا چیکار میکنه باز میترسم ازش می ترسم ازش خیلی می ترسم با این حال که باید تو بغل خدا آروم شم و بگم اونه که درستش میکنه ازش میترسم و می دونم هیچ راه فراری ندارم پس به سمت خودش فرار میکنم ..کاش آروم شم .

چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 19:43
زهرا

قند ؟!

زهرا

دوست دارم قند رو حذف کنم ولی با آب قندی که هر چند ساعت لازمم میشه که فشارم بیاد بالا چی کار کنم ؟ :))

سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 17:31
زهرا

امروز .

زهرا

امروز چیشد ؟!

هیچی رفتم آزمون تو شهری و رد شدم :)))

البته واقعا برام مهم نبود ،فقط مامان اینا توقع داشتن قبول شم که واقعا بیجا بود ...راننده تاکسیه میگه ناراحت نشو دلسرد نشو میگیری بالاخره و نمی دونه که من چقدر تو زندگیم پوست کلفت شدم و به این سادگیا پا پس نمی کشم :))

سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 16:43
زهرا

امروز.

زهرا

صبح رفتم رانندگی و خوب بود خداروشکر ،مربی مهربون بود ،امیدوارم بخیر بگذره آزمون ..

عصر ام با دوست قدیمی رفتیم پیک نیک چایی خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم ،خیلی خوب بود :))

یکشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 20:50

آیا شده موزیک شاد بذاری و برقصی و کیک بپزی و سعی کنی حال خوب به خانواده بدی در حالی که درونت آشوبه و به این فکر میکنی پس کی تموم میشه ؟!

جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 17:25

قلبم درد میگیره دوستام ازم مشاوره میخوان برا ازدواجشون و میخوان از تجربه من و تو استفاده کنن ، میگه چی صدات میزد ، کجا مشاوره رفتین ، چقد همو دیدین ،چطوری فهمیدی فلانه و . .. انگار اون رابطه موفق بوده ، قلبم درد میگیره ازت حرف بزنم پسر .. .تو چی بودی چی داشتی که تموم نمیشی ؟ برا همه عجیبه حتی برا دکتر ، حتی با آوردن یه آدم جدید به زندگیم نتونستم فراموشت کنم افتخار کن به خودت واقعا هک شدی رو قلبم لعنتی .

پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 22:25

نگا می دونم پی ام اسه ، ولی واقعیت اینه من سِر شُدم ،من دیگه عادت کردم از نگاه کردن و زندگی نکردن ،من عادت کردم برا همینه دیگه حتی گریه امم نمی گیره ..

داشتم دفتر چه خاطرات کلاس ششم و نهم رو می خوندم بعدش رسیدم به نوشته های قبل کنکور یه دختر بچه معصوم همیشه درون من بوده که به خدا امید داشته که زندگیش درست شه که شاید صفحه بعد یکم بخنده ولی نشده ، واقعا نشده ،نمی دونم چرا نشده ولی خدا نخواسته بشه ..

دلم میسوزه ولی عادت کردم ، و انگار می دونم این حال بد موندگار نیست و دیگه براش غصه نمی خورم ، یه حالی ام انگار میخوام بمیرم ولی نمی تونم بمیرم و می دونم نمیشه بمیرم و باید زندگی کنم و مجبورم که زندگی کنم ..

اه ،اه،اه .

چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 18:37
زهرا

:((

زهرا

کاش همین الان ،همین غروبی که از صد تا غروب جمعه بدتره مامان و بابا نشینن از پیر شدن و رفتن بگن دلم داره میترکه بخدا :)

سه شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 19:17
زهرا

^_^

زهرا

واقعیت فعلی که باید بپذیری اینه که بخوای نخوای دانشگاهت تموم شده یهویی خیلی خیلی یهویی و تو نتونستی باهاش خداحافظی کنی !

سه هفته اس خونه ای و جنگ تموم شده !

باید خودت رو برای مدرسه آماده کنی و نباید دست دست کنی زمان از دست بره !

با اون حرف نزدی از وقتی به شکیبا قول دادی !

باید بری دنبال آزمون تو شهری گواهینامه !

باید بپذیری حال بد فعلی تو برا پی ام اس و تو با ارزشی تو کافی هستی :)

راستی این روزا دوباره شدم مشاور ازدواج ، امیدوارم این دفعه ام به ازدواج ختم شه مثه محبوبه ، فاطمه ،مهدیه ،زهرا ...امیدوارم مریم هم عاقبت به خیر بشه :))

_____

خیلی بیکارم ،بی حوصله ام ، نمی تونم از جام پاشم دلم میخواد برم کیک درست کنم ،حلوا درست کنم یه کاری کنم فیلم ببینم یا بشینم منطق رو شروع کنم نکته برداری کنم برای مدرسه ولی نمییییی تونم نمی دونم چرا انگار چسبیدم به زمین بغض ام چسبیده به گلوی من ،اه .

____

همیشه تو این ۳ سال هر وقت فاطمه اشون رفتن منم رفتم ، ولی وقتی دیروز رفتن دیگه من نرفتم دیگه جایی برای رفتن نداشتم ، یه جوری ام ، انگار نمی تونم بپذیرم ،اه.

سه شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 17:59

سرماخوردگی ؟ ویروس ؟هر چی ک هس همون بهم غلبه کرده و نمی تونم برم هیئت و باید تنها بمونم خونه و از الان ناراحتم . ولی امیدوارم امروز روز تاثیر گذاری باشه ..

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 8:3
زهرا

تاسوعا.

زهرا

بابا گوسفند نذر داره و وقتی هیئت وارد کوچه میشه قصاب میاد که بکشتش ، نمی دونم چرا ولی می ایستم که ببینم اون لحظه که داره جون میده رو و یهو اشکام سرازیر میشه و به این فکر میکنم که اون نامردا چطوری امامو سر بریدن ...؟!

شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 15:33
زهرا

۲۳:۴۳

زهرا

نباید اینجوری میشد بخدا نباید اینجوری نمیشد

به امام حسین خستم خستم خستم خستم خستم خستم

از همتون خستم

سارا میگفت باید برسی به تهش تادستتو بگیرن ،پس تهش کجاس؟

سه شنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 23:44
زهرا

امشب.

زهرا

برای سومین شب بدرقه اشون می کنم که برن هیئت و تنها خونه می مونم راستش نه برای اینکه از عزاداری امام حسین خوشم نیاد یا دلم نخواد برم هیئت شاید برای فرار از خودم و مواجه نشدن با آدم ها نمی دونم هر چی که هست باعث میشه سکوت خونه بغض گلومو بشکنه و اشک بریزم .

لحظه آخر محمد حسین می دوعه سمتم و بوسم میکنه و میگه ناراحته که باهاشون نمیرم و این تو ذهنم بولد میشه که حداقل هنوز اون دوستم داره :)

دوشنبه ۹ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 21:49
زهرا

زهرا

با شکیبا حرف زدن حالمو خوب میکنه و بابتش خداروشکر میکنم :)))

شنبه ۷ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 22:43
زهرا

آتش بس.

زهرا

خب بعد تقریبا ده روز من برگشتم و در واقع باید بگم بلخره بلاگفا برگشت :)

عههه الان که دقت می کنم می بینم الان ۴/۴/۴ هست و چه باحال

دیشب می خوندم همه میگفتن پاشو برو به کسی که دوسش داری احساستو بگوبه اکست به کراشت به هر کی و تو دلم می گفتم حماقت محضه ، آدم نباید به خاطر یه تاریخ رند گندبزنه به خودش ..

ولی اگه میشد ، ولی اگه می تونستم میومدم حالتو می پرسیدم ، نمی گفتم دوست دارم هاا نمی گفتم دلم برات تنگ شده فقط می خواستم بدونم چیکار میکنی و حالت چطوره همین .

چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴ ،ساعت 10:7