نشستم یه گوشه از اتاق دارم به وسایلی نگاه می کنم که باید فردا با خودم ببرم ، به رفتنی فکر می کنم که عادی شده برا همه ،ولی برا خودم؟ نه . من نمی خوام به رفتن عادت کنم . من یه زندگی معمولی میخواستم ،یه زندگی قشنگ ، ولی ؟سهم من نبود .
باید برم ،باید بتونم بسازم ، با خوابگاه ،با مدرسه ، با کلاس های ادغامی ،با هنرستان، باااااااااااااا ..
گریه می کنم و به خدا التماس می کنم و به شهیدی که تازگیا یافتم متوسل میشم دعا کنه برام که بتونم، که بشه ..
نمی دونم رد شیم با اون با این با هر چی .. .
بریم از اینجا ، من دوست ندارم این برهه از تاریخو ..
مثه همه نشدن ها و همه تلخی ها و همه برهه ها . .
شنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 22:46