به امیدِ نور✨️

برای خودم که بعد ها بر می گردم...

کمتر از بیست دقیقه دیگه سال تحویل میشه ، خداروشکر می کنم برای حس و حال الانمون ، برای اینکه حالمون خوبه و کنار سفره نشستیم ..

به یاد سال تحویل قبل میفتم و بغضی میشم ولی خداروشکر تموم شد ، تونستم دووم بیارم ،دیگه نمی خوام برگردم به گذشته ان شاالله به امید خدا اتفاقای خوب تو ۴۰۴ بیفته ، همین دیگه سال نو مبارک :))))

پنجشنبه ۳۰ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 12:19
زهرا

لطفا.

زهرا

نوشته بود چیو با خودت از ۴۰۳ نمی بری سال جدید؟!

راستش خیلی برام سخته ولی باید بگم تو رو ! تو رو قبل ۴۰۳ از دست دادم ولی توتک تک لحظه های ۴۰۳ کنارم تو ذهنم داشتمت ،بسه دیگه خسته شدم از اینکه نیستی ولی هستی‌. باید تموم شی ،حالا ک دقیقا یه سال شده باید تموم شی.بیا باهم خدافظی کنیم و دیگه تو فکرم نیا ،باشه؟!

سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 0:35
زهرا

آبان.

زهرا

دلم می خواست از آبان بنویسم ، راستش قسمت ۸ سریال عجیب برد تو شوک منو ، ۳ بار برگشتم و ده دقیقه آخر فیلمو دوباره دیدم ، به حرکات و رفتار ها و حرف های بهار دقت کردم ، می خواستم ببینم چطوری یه دوست صمیمی می تونه به زندگی دوستش رحم نکنه ، شد سومین فیلمی که تو این مدت با این محتوا به پست من خورد:/ نمی دونم داستان چیه شاید باید ازش درس بگیرم ، برای کل زندگی .

پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 0:42

هی میخوام بنویسم ،هی میگم این روزا ثبت نشه بهتره !

بهش میگم درست میشه ،میگه باشه و برای اینکه بفهمه خودمم امید ندارم میگم دقیقا ۳۲ام همین ماه ساعت ۲۵ ،جفتمون می خندیم و همین. ما یادگرفتیم به دردامون بخندیم .

چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 4:45
زهرا

بارون :)

زهرا

داره بارون میاد ، حس می کنم روحمو جلا میده بارون ، کاش میشد برم تو حیاط تا بشوره ببره همه دلمردگی هامو ولی سرماخوردگی هنوز دست از سرم برنداشته پس فقط باید بشنوم .

یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 5:10
زهرا

الان؟!

زهرا

الان؟!

الان دقیقا حس می کنم آذر ماه ۱۴۰۲ ام ، شاید ام اسفند ۱۴۰۱ ، شاید حتی قبلتر بهمن ۱۴۰۰ ،

فقط می دونم آرومم ، صبور ام ، منتظر هیچ اتفاق خوب یا بدی نیستم ، دل آزرده نیستم ، ناراحت نیستم ، هیچی مطلقاً هیچ حس خاصی ندارم به این روزا، برای مهرومدرسه دارم آماده میشم لباس میخرم،کفش میخرم ،کیف میخرم، کتاب میخرم ،کتاب میخونم ، دوست دارم بچه ها رو دانش آموز هام رو ببینم دوست دارم دوستشون داشته باشم و حس خوبی بینمون برقرار شه ، دلم نمیخواد مثه بقیه معلم هایی که اونا رو فقط راه پول دار شدن می دیدن ببینم ، امیدوارم قشنگ پیش بره :)

شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 13:11

یه خلی اومده پی وی منو سوارخ کرده ک آشنا شیم ، حالم بهم میخورههه از آدما ، از آشنایی ، ازاین حسای احمقانه . بهش میگم نمی خوام حالم از رابطه و آشنایی و ازدواج و هر کوفتی بهم میخوره و سوال همه احمقای قبلی رو تکرار میکنه که چراااا ؟! و من بر میگردم به خودم و میگم زهرا خب واقعا چرا ؟! رضا تا کجا رسوخ کرد که نمی تونی بعد یک سال با کسی آشنا شی هاا؟!

_____

یه سال پیش این موقه داشتیم با هم دعوا میکردیم که چرا کی جواب کیو نداده و بِلخره تصمیم به این شد آقا بیان و همدیگرو ببینیم . اگه توان سفر به گذشته رو داشتم می رفتم یه سال پیش این موقع شده تب می کردم و تو بیمارستان بستری می کردم خودمو ولی اون روز بیرون نمی رفتم ! قلبم درد میکنه رضا ، ولی سپردم به خدا سپردم به آقای امام رضا ، سپردم به همون شهدایی که میگن دست می گیرن ، امیدوارم درست شه .

جمعه ۱۷ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 0:42
زهرا

زهرا

به نظرم «شد» زیباترین فعله. کلی منتظر بودی، دویدی، دعا کردی، به خدا التماس کردی و می‌شه. ذوقش قشنگه، به نتیجه رسیدن اون فرایند قشنگه، اون لحظه که با شوق می‌گی «شد» قشنگه. چی زیباتر از اینه؟

به یادِ پست ۱۴ اسفند،۱۴۰۲.

پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 7:26
زهرا

صبر.

زهرا

گاهی اوقات خیلی سخت میشه و وقتی خودمو از دور نگاه میکنم دلم می خواد بیام خودمو بغل کنم بگم عزیز دلم می دونم بیشتر از طاقتت داری صبر می کنی ولی اینو باید بدونی که چاره ای جز صبر نداری :))

آخرین جمله ای هم که از دیوارنوشت های اردوگاه حمیدیه یادمه همینه :

ما راهی جز ایستادگی نداریم . سریعاً اینو به خودم گرفتم و گفتم زهرا توام راهی جز صبر و مقاومت نداری باید طاقت بیاری تا ببینی تهش چی میشه ، و امید ام باید داشته باشی چون تو خدا رو داری و مطمئن باش که خدا تو تیم توعه :))

____

راستی دوباره من سرماخوردم و شرایط ام مثه اول ماه رمضون پارساله ، البته یکم متفاوت تر ، یکم زیاااادی متفاوت تر و شکر .

یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 23:50

نشد ادامه بدم نوشته ها رو اینجا،

خیلی شرایطش نبود ، فقط اینکه خیلی خوب بود و خیلی دوست داشتم و کاش زودتر با این سفر آشنا می شدم ،همین.

البته اینم بگم برا خودم سوغاتی سرماخوردگی آوردم و امروز دکتر بودم :))

یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 19:23
زهرا

علقمه.

زهرا

میگن دستاشون بسته بوده ولی می تونن دست بگیرن مگه نه ؟!

دستمونو بگیرن درست میشه مگه نه ؟!

برا همهه دعا کردم ، آخریشم گفتم منم نگاه کنید واقعا محتاجم .

#شهدای_دست_بسته

چهارشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 18:12
زهرا

شکیبا .

زهرا

واااااای هنو باورم نمیشه ولی من و شکیبا دوباره همو دیدیم 🥺😍.

انقده این دوستی واقعیِ واقعی شده که اصن خیلییی خوشحالم ، دوستش مطهره میگفت شکیبا دیدت دیگه خود شکیبا نبود از خوشحالی باز من از ذوق مردم 😭

خیلی خیالی شد و باز از اون خاطره خوباااا.

* اتفاق قشنگ اسفند :))

چهارشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 15:14
زهرا

روز دوم.

زهرا

سلام از روز دوم سفر ، ساعت۴/۵ صبح رسیدیم قم ، رفتیم حرم حضرت معصومه و بعدش هم جمکران و بلخرههه دیدار من ومسجد امام زمان ، حالم خوب بود این روز، بعدش هم که سوار اتوبوسا شدیم به سمت اهواز ، اسم شهرایی رو تو راه می دیدم که فقط تو زیرنویس شبکه خبر دیده بودم، دوست داشتم واقعا بعدشم که ساعت ۹ شب رسیدیم اولین جایی که رفتیم معراج شهدا بود بعدم که اومدیم اردوگاه حمیدیه ولی حالم خوب نیست شاید چون شب اوله اینجوری ام ،نمیدونم.

چهارشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 0:31

حالا که خوابم نمیاد بیا بنویسم از روز اول !

اومم خب راه افتادیم سمت راه آهن با مشکل مواجه شدیم یه عالمه خانم مسئول زجه زد تا قبول کردن سوار شیم .قطارش الکی نبود پنج ستاره و ادایی بود برا همین ناز می کردن ، سوار شدیم با هزااااار زور و بلا. موقه سوار شدن من از بچه ها جدا افتادم و اون سه دوست عزیز باهم ، غم عالم اومد تو دلم ولی بلخره جا به جا شدم ولی بازم دلم وا نشد ، بدجور گرفته بود . یکم بازی کردیم سعی کردم شاد باشم ولی نمیشد داشتم الکی فرار می کردم ، به شهرمون رسیدیم ، خانواده یکی از بچه ها اومده بود دیدنش و من بازم دلم گرفت و غمگین شدم انقد که دوست داشتم گریه کنم اما دیگه جایی نداشتم ، دوباره سوار قطار شدیم شام خوردیم فیلم دیدیم و همین ، الانم بچه ها خوابن ، ولی من خوابم نمیاد . شاید علتش تویی رضا ، من یادمه تولدته فردا ، یادمه یه سال پیش این موقه داشتیم از تو حرف میزدیم از تولدت از اتفاقای خوب وحالم بده با اینکه یه سال گذشته حالم بده ، میریم قم پابوس حضرت خانم کاش حرف زهرا رو بشنون ، میریم جمکران کاش آقا منو ببینن ، من آدم خوبی نیستم ولی گرفتارم شدیداً اذیتم این روزا ، کاش کمکم کنید .

دوشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 23:17

ما راه افتادیم ، اولین توقف ام تو شهر خودمون بود! نقاب .

ولی دلگیرم بغض دارم و کاش آروم شم :)

دوشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 18:15

باز داره بارون میزنه یعنی چطوره حالت ؟!

__________

داره بارون میاد ، اینجا سکوتِ ، خیلیا رفتن ، خیلیا میخوان برن ، ما؟

ماام فردا میریم سفر. هیجان؟! ندارم .ذوق؟ راستشو بگم ؟ندارم. امروز دوباره رفتم خرید کفش خریدم ولی بازم ذوق نداشتم یعنی مهم نیست دیگه ، دیگه مهم نیست .

یه چی فهمیدم ،دلم مرده .

ربطی به خونه نداشت ، من دلم مرده .

_______

کاش آخرین بار حرم می رفتم .

دوشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 1:29
زهرا

چرا!

زهرا

رفتیم خرید، عینک خریدم ، کیف خریدم ، میخوام برا خودم خوب خرید کنم ولی حال دلم خوب نیست ، می بینم که دیگه زهرا ذوق نداره و این از ته دل غمگینم میکنه !

راستی مهرزادگان موزیک داده عبدالمالکی ام همینطور گوش دادیشون؟!

یکشنبه ۵ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 0:34
زهرا

۴.اسفند

زهرا

حس می‌کنم شاید هم خوشبختی همون روزاییه که حتی وقت نمی‌کنم بیام بنویسم چی‌شده ، اون روزا یعنی خیلی غرق زندگی واقعی ام و اینه که به من لذت میده !

شنبه ۴ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 10:38
زهرا

اه.

زهرا

دیدی گفتم حسودی کارو خراب میکنه ،

اونم بود ، حالم بد شد دیدمش ، حتما خیلی خونده و خوب میشه رتبه اش، به من چه ، من نخونده بودم برا همین بلد نبودم :/

دلم میخواست بمیرم :))

پنجشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 12:16
زهرا

استرس !

زهرا

خداروشکر هنوز زنده ام ولی از بدترین تهوع های عمرم بود .

من از اتاق تنهام ، ولی اتاق رو به رویی همه شون کنکور دارن ، شادن ، سروصدا دارن ، می خندن و هنوز آماده نشدن در حالی که تمام سال رو وقت گذاشتن و درس خوندن اونوقت منی که هیچی نخوندم و اصلا آماده کنکور نیستم از حالت تهوع نتونستم بخوابم و از ۵/۵ آماده ام ..

چیه این استرس واقعا ؟!

پنجشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 6:7
زهرا

ارشد.

زهرا

من درس خوندم؟ نه

چیزی میفهمم از کنکور ؟نه

پس چ مرگمه ؟ همش حالت تهوع و استرس یه دقیقه راحت نخوابیدم بخدا اه.

پنجشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 4:50
زهرا

فردا !

زهرا

راستش به نظرم ادامه تحصیل هیچوقت نباید اجباری باشه، باید انگیزه باشه ، وگرنه نمیشه ادامه داد ، مثه کنکور کارشناسی که خیلی انگیزه داشتم با دل و جون تلاش کردم و شد ولی الان نمی خواستم دلم نبود ..

همه روزهای ۴۰۳ برام این شکلی گذشت خیلی سخت و درد آور . چرا که اون چیزی که می خواستم نشده بود و زندگیم اونی که می خواستم نبود ، حالا هرچقدر هم که بقیه بگن باید میشد ومیخوندی و فلان .

نخواستم انگیزه نداشتم و همینه دیگه .

فردا ام میرم فقط چون هزینه کردم برم دست گرمی فضارو ببینم همین.

برام هیچی اهمیتی نداره که x،y،y² قراره رتبه بشن ولی من هیچی ،

شاید وقتی نتایج بیاد یکم حسودی کنم ولی بعدش دیگه مهم نیست ،

دلم آرامش میخواد ، یکم برم سرکار به روال بیفتم قول میدم با انگیزه ارشد رو هم بخونم :).

همین دیگه خودتو سرزنش نکن .

تو جایی وایسادی که خودت خواستی :).

چهارشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 23:43
زهرا

دیروز .

زهرا

نمی دونم قراره چی بنویسم راجع به دیروز فقط می دونم به من خوش گذشت و همین بسه :)

+ اون دوست قدیمیه که میگم همیشه حسرت دوستیش به دلم می مونه پیام داد : بریم حرم ؟ و منم دوباره مستانه و شاد قبول کردم و رفتیم ، در وایع خیلی خوش گذشت ..

چون اون خیلی پایه اس ، هر خونه تاریخی ای که دیدم رو با هم رفتیم و و آخری ام یه کافه سنتی قشنگ رفتیم درسته شیک ۱۴۰ تومنی با عنوان کتایون رفت تو پاچه ام 🤣، ولی لذت بخش بود ، بعدش ام که حرم و آرامش .

شکر ،شکر ،شکر

___

سارا برام از مکه تسبیح آورده :))

و خیلی خوشحالم میگه خیلی حواسش بهم بوده خیلی دعام کرده و شکر ، خوشبختی چیه ؟! داشتن این حسای قشنگ دیگه :)))

چهارشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۳ ،ساعت 11:34