
خواب سه شنبه شب.
زهرابه آبجی بزرگه میگم که چه خوابی دیدم و همه مسیر برگشت به خونه فکر میکردم به وقوع می پیونده و لحظه مرگم فرا میرسه همونقدر ترسناک که فکر میکردم تصادف و آتش سوزی با ماشین های سنگین و باری .. همه مسیر که از این ماشین ها سبقت میگرفت میگفتم الان اتفاق میفته و الان و الان و الان .. ولی راستش چهارشنبه روز خوبی بود
خانم سرپرست مهربون بود برام چایی ریخت ، خداحافظی کردیم ،با راننده آژانس رفتم مدرسه ، بچه ها درس خونده بودن ، همکار محترم بهم گفت وقتی می بینمت خیلی خوشحال میشم و همه چیز خوب بود و من منتظر وقوع اتفاق عجیب و مرگ بودم و لی وقتی رسیدیم سر کوچه فهمیدم شاید فقط تلنگر بوده که بفهمم آماده ام یا نه .. وخب باید بگم چیزی نبود که دلم بهش بند باشه جز حال مامان و خواهرا ..
و خب خوبه ..
کلا بگم که دلبستگی خاصی ندارم الان رفتم هم رفتم دیگه ..