به امیدِ نور✨️

برای خودم که بعد ها بر می گردم...

بذا اینجا بنویسم :

دیروز رفتم دندونپزشکی بعدش ام رفتیم بیرون با بچه ها نهار خوردیم و بعد هم با یه اسنپ رو مخ برگشتیم که بهم گفت چرا رفتین بوستان ۰پایین شهر منم گفتم طبیعت بالا و پایین نداره و اونم خیلی ناراحت شد و بعدش بد باهام حرف زد و بعدش ام با بچه ها فیلم عروسی دیدیم و رفتم با سارا حرف زدم را جع به خواستگاری فرداش و بعدش ام یه ساعت پیش رفتم تو حیاط با خودم حرف زدم و گریههه کردم انقد گریه کردم که آروم شم و الان اینجام .

اینجام و هیچکس بهم توجه نمیکنه ، اینجام و احساس غربت و تنهایی داره دیوونم میکنه ، اینجام واز خودم ناراحتم برا همه چی .

( بغض تو حیاط و راه رفتن و گفتن این حرف که ممکنه آخرین باشه دیوونه کننده اس)

پنجشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 1:26