به امیدِ نور✨️

برای خودم که بعد ها بر می گردم...

چیشد ؟!

هیچی نشسته بودیم داشتیم درس می خوندیم ،می خندیدیم ، نسکافه رو ریختیم تو لیوان و فک کردیم چقد با کلاسیم که یهو صدا اومد ، انفجار ؟! نه بابا شوخیه من می خندم ، مهدیه می خنده و میگیم چیزی نیست . . که یهو صدای داد بچه ها بلند میشه بچه ها برید بچه ها از اینجا برید امن نیست زدن ، زدنمون .

نمی دونیم چیشد فقط می دونم چادر انداختیم با تنها دارایی یعنی گوشی راهی مترو شدیم شاید عجیب باشه ولی تو راه دیدیم پهپاد ها رو صداشون جیغ بچه ها و ... .

فرار کردیم ؟! نمی دونم .

بغض می کنم لحظه آخر به حرم نگاه می کنم و می گم نکنه آخرین باشه آقا جون نکنه تلخ شه کاممون و برای آخرین بار هوای مشهدو نفس می کشم و سوار قطار میشم .

دلم کجاست ، تهرانه ، قلبم تهرانه هر بار زنگ میزنم محمد حسین جواب میده می دونم هنوز خوشبختم هنوزز میشه امید داشت ..

یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 22:34