باز حسرت .
زهراآخرش این حسرت منو میکشه ..
یه بار داشتم فک میکردم برام عادی میشه دیدن آدمی که فک میکردم میتونست بهترین دوست من باشه ولی نشد ، نخواست و من هم تلاشی نکردم ..
دیدنش وقتی محکم بغل میکنه دوستاشو و هواشونو داره اذیتم میکنه درست نمیشه عادی نمیشه ، قرار ام نیست کنار بیام باهاش
تا آخرش هست تا آخر این سال کارشناسی و هر وقت بفهمم چقدر رابطه اشون خوبه حسودیم میشه ..
البته خودم بهش گفتم بره ، بهش گفتم من همیشه پا پس کشیدم تو روابط دوستیم و تنها موندم اونم بره تا اونا ازش ناراحت نشن و اونم رفت .
امروز ام داشت میرفت گف خیلی وقته ندیدمت خوبی ؟ منم گفتم آره و همین .
ولی دوستاشو بغل کرد ، محکمِ محکم و بعد رفت .
اونجا فهمیدم چقد تنها م.
صبح نفهمیدم هاا
صبح وقتی همه بچه ها با هم آماده شدن و من تنها بودم نفهمیدم ، وقتی رض همش میگف کاش به جای تو سپ بود نفهمیدم،
وقتی گف چرا با بچه های خودتون نرفتی نفهمیدم ،
وقتی مجبور شدم خودم برگردم همه مسیرو مرخصی بگیرم بیام واسه گوهینامه نفهمیدم،
اونجا که کنار س گریه کردم و فرداش بهم گف جاتو بده به فلانی میخوام اون پیشمم بشینه نفهمیدم ،
وقتی دیدم تو اونا رو محکم بغل کردی فهمیدم ..
فهمیدم چقدر بغل ندارم من .
چقدر تنهاام من .
چقدر سختمه.
چقدر گفتنش برام سخت تره .